فهرست مطالب
خانه » استرس و اضطراب »
مطالعه موردی اضطراب اجتماعی
مشاور:
توماس ریچاردز ، دکترای روانشناسی
شرح مورد:
جیم مردی مقبول در اواسط دهه 30 عمر خود بود. او کمرویی اش را به دوره کودکیش نسبت می داد و اظهار می کرد که در دوره نوجوانی دچار اضطراب اجتماعی شده است. او با دختری که از دبیرستان به خوبی او را می شناخت ازدواج کرده و تقریبا هیچ گاه با هیچ دختر دیگری آشنا و دوست نشده بود. او و همسرش لیزلی، سه فرزند داشتند، دو دختر و یک پسر.
در اولین جلسه مشاوره، جیم خیلی خجالتی بود و چشمهایش را از من می دزدید، اما دست داد، پاسخ می داد و با ملایمت لبخند می زد. چند دقیقه بعد از شروع جلسه، جیم به طرز واضحی آرام تر بود.
«از وقتی یادم می آید، دچار این اضطراب بوده ام. حتی در مدرسه، از بقیه عقب تر بودم و نمی دانستم چه بگویم. پس از ازدواج، همسرم مسئولیت امور روزمره و امور خانه را به عهده گرفت و من هم از این امر خوشحال و راضی بودم.»
اگر قرار بود نوبتی یا قرار ملاقاتی تعیین شود، لیزلی این کار را انجام می داد. اگر قرار بود جلسه اولیا و مربیان تشکیل شود، این لیزلی بود که در آن شرکت می کرد. حتی اگر می خواستند به رستوران زنگ بزنند تا غذا سفارش دهند، لیزلی تماس می گرفت. جیم خجالتی و ترسو بود.
در واقع، به خاطر همسرش، جیم توانسته بود تا به امروز از هر گونه مسئولیت اجتماعی، به جز در امور شغلی، شانه خالی کند. و حالا این شغل و مسئولیت های آن بود که جیم را به سمت درمان سوق داده بود.
سال ها قبل، جیم در یک فروشگاه کوچک محلی ضبط و فیلمبرداری کار می کرد که صاحبش را می شناخت و او را عضوی از خانواده اش می دانست. کار آنها کُند و قابل مدیریت بود و او هیچ وقت مجبور نشده بود با صفی از مردم رو به رو شود. چند سال قبل، صاحب مغازه آنجا را به یک شرکت بزرگ محصولات فرهنگی فروخت و ناگهان جیم خود را یک مدیر نسبتا پایین رده در یک شرکت بزرگ دید، پستی که اصلا از آن لذت نمی برد.
«وقتی مجبور می شوم با کسی تماس بگیرم و به او بگویم که سفارشش آمده است، می دانم که صدایم ضعیف است و می لرزد. نمی توانم کلمه ها را به خوبی ادا کنم. دائما لکنت دارم و سرفه می کنم. بعد مجبور می شوم بقیه پیامم را به قدری سریع بگویم که حتی فکر می کنم طرف مقابل چیزی از حرف هایم نمی فهمد. گاهی مجبور می شوم جمله هایم را تکرار کنم و این به شدت برایم خجالت آور است.»
جیم از این موضوع به شدت احساس حقارت و خجالت می کرد. او حتی نمی توانست بدون آنکه بیش از حد مضطرب و خجالت زده شود با یک غریبه حرف بزند. این خیلی بد است! بعد خودش را سرزنش می کرد. من چه مشکلی دارم؟ چرا انقدر ترسو و بی عرضه هستم؟ هیچ کس مثل من نیست. شاید دیوانه ام. پس از یک روز کامل فشار روانی، نگرانی و افکار منفی، جیم کارش را با خستگی و احساس شکست ترک کرد.
از آن طرف، همسرش زنی کاملا اجتماعی بود که با کلامی شیوا صحبت می کرد و این باعث شده بود که جیم نیازی به حرف زدن در موقعیت های اجتماعی نداشته باشد. در رستوران، همسرش سفارش می داد. در خانه، همسرش جواب تلفن را می داد و با دیگران تماس می گرفت. جیم کارهایی که لازم بود انجام شود را به همسرش می گفت، و لیزلی همه آنها را انجام می داد.
جیم هیچ دوستی برای خودش نداشت، به جز زوج هایی که همسرش در محل کار با آنها ارتباط داشت. در مواقعی که لازم بود در یک مهمانی شرکت کنند، جیم به شدت احساس مریضی می کرد، نمی دانست باید چه بگوید و احساس می کرد سکوت هایی که بین مکالمه اتفاق می افتد تقصیر او و نداشتن مهارت اجتماعی است. او می دانست که رفتارش باعث می شد دیگران هم احساس معذب بودن و ناراحتی کنند.
البته، بدترین چیزی که وجود داشت پیش بینی حالت اضطراب قبل از وقوع آن بود. برای مثال، وقتی جیم می دانست قرار است کاری را در محیطی عمومی انجام دهد یا قرار است با کسی تماس بگیرد، از قبل دچار اضطراب می شد. هر چه زمان بیشتری در نگرانی نسبت به موضوع می گذشت، سطح اضطراب او افزایش می یافت.
نکته:
جیم موردی کاملا معمولی از اضطراب اجتماعی/هراس اجتماعی است. باور قوی او مبنی بر اینکه نمی تواند در موقعیت های اجتماعی عملکرد خوبی از خود نشان دهد، به یک پیشگویی محقق شده تبدیل می شد: او واقعا نمی تواند عملکرد خوبی داشته باشد. هر چه بیشتر نسبت به موقعیت احساس اضطراب می کرد، توجه بیشتری به آن می کرد و عملکردش در آن بدتر می شد. این پارادوکسی منفی است که تمام افراد مبتلا به اضطراب اجتماعی در آن گیر می کنند. اگر به این باور داشته باشید که نمی توانید کاری را انجام دهید، واقعا نخواهید توانست در آن موفق شوید. در نتیجه، افکار، باورها و احساساتتان باید تغییر کند.
حالت افسردگی که پس از اضطراب در فرد به وجود می آید، بیشتر در این آتش هیزم می ریزد. «من هیچ وقت نمی توانم از پس این کار برآیم.» جیم دائما این جملات را با خودش تکرار می کرد و در نتیجه باور ناکام و بازنده بودن را در خودش تقویت می کرد.
لیزلی؛ عاملی موثر در پیشرفت هراس اجتماعی جیم
هر چند در این شرایط غیرمعمول است، اما همسر جیم به او وفادار مانده، مشکل او را تا حدودی درک کرده و حتی به نظر می رسد از نقش خود در خانواده به عنوان مدیر اجتماعی لذت می برد. هرچه او بیشتر مسئولیت های جیم را تقبل می کند، جیم بیشتر و بیشتر از آنها دوری می کند. این مسئله تا آنجا پیش رفت که جیم که تا این حد عاشق گوش کردن به آلبوم های موسیقی و خواندن کتاب های جدید بود، دیگر به فروشگاه یا کتابخانه ها هم نمی رفت. او از همسرش می خواست که موارد مورد نیازش را بخرد و همسرش نیز این کار را می کرد. حتی لیزلی خودش زمان بازگرداندن کتاب ها به کتابخانه را می دانست و به موقع آنها را باز می گرداند.
این وضعیت خانوادگی غیرمعمول است، زیرا بیشتر افراد مبتلا به اضطراب اجتماعی/هراس اجتماعی در ایجاد روابط مداوم و ادامه روابط شخصی خود مشکل دارند- به دلیل خودآگاهی و نیاز به حفظ حریم خصوصی بیشتر از سایر افراد. در حقیقت، هراس اجتماعی بیش از هر اختلال دیگری باعث روابط ناموفق، طلاق و انزوا در فرد می شود.
این چیزی بود که در مورد جیم رخ نداده بود.
درمان اضطراب:
درمان جیم شامل یک دوره عادی از استراتژی های شناختی بود تا او بتواند دوباره درباره کاری که با خودش می کرد، فکر کند. او از ابتدای درمان همکاری کرد و به خوبی در طول درمان پیشرفت نمود. تمام نکات تمرینی را انجام داد و بخشی از هر روزش را به تمرین کردن اختصاص داد. به علاوه، هر روز زمان خاصی را به خود اختصاص داد که خانواده نیز به آن احترام می گذاشتند و از آن برای تمرین تمرینات شناختی استفاده می کرد.
بزرگترین ترس در زندگی او، صحبت با شخص دیگری در اجتماع، واقعاً مشکل صحبت کردن نبود. او دچار مشکل اضطراب بود. صدایش هیچ مشکلی نداشت، توانایی خواندن و حرف زدن داشت. جیم مرد باهوشی بود که دچار مشکل اضطراب شدید و موقعیت های اجتماعی بود.
دوره درمان او عملی نبود. در واقع، تمرین فقط باعث می شد او بیشتر و بیشتر به مشکلش توجه کند: صدایش، لرزش آن، ناتوانی در حرف زدن با دیگران. این دقیقا همان چیزی بود که باعث تقویت مشکل در او می شد.
در عوض، برعکس عمل کردیم. او عمدا تپق می زد. ما سعی می کردیم تا حد ممکن اشتباه کنیم. بعد به موقعیت شوخ طبعی اضافه می کردیم، در ترس های او اغراق می کردیم، تا جایی که او به این باور برسد که واقعا مسخره است. هر چند درمان او چیزی فراتر از این تکنیک بود، اما کل تمرکز ما استرس زدایی از موقعیت و توانمندسازی فرد در رسیدن به این باور بود که: اصلا مشکل بزرگی نیست! حالا اگر اشتباه کنم، مگر چه اتفاقی می افتد؟ هر کس دیگری هم ممکن است اشتباه کند!
به علاوه از همسرش خواستم به تدریج از سطح مسئولیت های اجتماعی خود در خانه کم کند و کارهای بیشتری را به جیم محول کند. از او خواستم حتی برخی امور بی اهمیت (مانند غذاخوردن در رستوران) را فعلا قطع کنند، تا زمانی که جیم آمادگی بیشتری برای پذیرش مسئولیت در خانه پیدا کند.
با گذشت هفته ها، قبل از شروع گروه درمانی، جیم کارهای جالبی را در ملاء عام انجام داد که به او ثابت کرد که او مرکز توجه نیست و اصلا فرقی نمی کند اگر او اشتباهی انجام دهد. به هر حال، او نیز انسانی مثل بقیه بود. ایده «ایده آل گرایی» که می گوید همه چیز باید همیشه بی نقص باشد، باعث شکست خوردن ما می شود. جیم انسان است و انسان هم اشتباه می کند. هیچ چیزی نیست که برایش ناراحت باشیم. با گذشت زمان، همه چیز به جای تحقیرکننده و خجالت آور، بامزه و جالب شده بود.
تکمیل دوره رفتار درمانی گروهی، با فرصت ارتقا شغلی جیم در شرکت همراه شد که جیم حالا با آن احساس راحتی می کرد. این ارتقا شغلی شامل جلسات هفتگی می شد که جیم مسئول برگزاری آنها بود. او باید کمی سخنرانی می کرد و به سوالات کارکنانش پاسخ می داد. در این جلسات، به تدریج او احساس راحتی بیشتری کرد و توانست سطح اضطراب کمتری را تجربه کند. او حتی به من گفت: «شاید عمدا گاف بدهم و به عکس العمل بقیه بخندم.»
نتیجه درمان:
اینکه بگوییم جیم اصلا در موقعیت فعلی خود اضطراب نداشت و قبل از سخنرانی به هیچ وجه دچار استرس نمی شد، درست نیست. اما تفاوتش در این بود که حالا می توانست احساسات خود را مدیریت کند. این مشکلات تنها چند مانع کوچک به نظر می رسیدند که جیم می توانست از پس آنها برآید. تفکر جیم نسبت به موقعیت های اجتماعی و حرف زدن با مردم نسبت به روز اول درمان کاملا تفاوت یافته بود.
چند ماه پس از درمان، جیم با من در مورد وضعیتش حرف زد و اظهار کرد که همه چیز خوب پیش می رود. مسئولیت های کاری او کمی بیشتر شده بود، اما جیم به این باور رسیده بود که می تواند از پس آنها برآید. اعتماد به نفسش بیشتر شده بود و کنترل بیشتری روی احساسات خود داشت. کارهای بیشتری در خانه انجام می داد و همسرش از دیدن آنها شگفت زده می شد. خوشبختانه در خانه نیز به پدر و همسر شادتر و اجتماعی تری تبدیل شده بود.
آیا شما نیز از حرف زدن در جمع دچار اضطراب و ترس می شوید؟ از مهمانی رفتن یا شرکت در موقعیت های اجتماعی هراس دارید؟ ترس از اجتماع و فقدان مهارت های اجتماعی فرصت های زیادی را در زندگی از شما می گیرد. روش های درمانی متعددی برای شما وجود دارد. با مراجعه به یک درمانگر ماهر در زمینه اضطراب اجتماعی بر ترس هایتان غلبه کنید.
| مطالعه مقاله جامع “اختلال اضطراب اجتماعی و ترس از قضاوت شدن” حتما بهتون پیشنهاد میشه |
منبع